سال میخواهد نو شود. تقویم آخرین روز سال ۱۳۶۶ را نشان میدهد. حال و هوای عید همهجا را گرفته. همه چیز بوی تازگی میدهد. بچهها برای خودشان بازی میکنند. فاطمه، روحا... و هادی را سرگرم میکند تا مادر کلافه نشود. مادر گوشهای نشسته و در حال بستن بار سفر است. ساک مشکی رنگ زیر دستش تلو تلو میخورد. لباسهای بچهها انگار تمامی ندارد. حسین کوچک به خواب رفته، در خواب شیرینتر به نظر میرسد. تمام شب را بیقراری کرده و نگذاشته مادر بخوابد. حمیده آه تلخی میکشد. بغضش را فرو میخورد. به گوشهای از اتاق خیره میشود و بیاختیار سالهای کودکی را به خاطر میآورد.
حمیده به خودش میآید. حسین کوچک در خواب از این شانه به آن شانه میشود. حمیده لباسهای فاطمه را از کمد بیرون میآورد و آنهایی را که برای سفر لازم است در ساک میچیند. بازهم به گذشته برمیگردد.
هنوز دست راست و چپش را نمیدانست که فهمید عمویش از مشهد برای خواستگاری او به فریمان آمده و گویا پدر هم قولهایی به برادرش داده. فقط ۱۱ سال داشت. یک هفته نگذشت که عمو و خانوادهاش به خانه آنها آمدند و به طور رسمی برای پسرشان از حمیده خواستگاری کردند.
حمیده فکرش را هم نمیکرد همسر پسرعمویش شود. آنقدر کوچک بود که باید چندسالی میگذشت تا آماده زندگی مشترک شود. سه سال نشان کرده هم بودند. حمیده ۱۴ سال داشت که رخت عروسی پوشید.
اولین سالی بود که نوروز را با مراد زیر یک سقف میگذراند. شیرینی این بخش از خاطرات، حمیده را آرام میکند. مراد با اشتیاق زیادی سرکار رفت. به محض اینکه دستمزدش را گرفت به بازار رفت و یک قواره چادر مشکی برای حمیده خرید. نوروز را کنار عمو و زنعمو گذراند. بازهم چراغ گردسوزی که تا صبح روشن میماند.
پس از گذشت کمتر از یک سال از زندگی مشترک حمیده و مراد، فاطمه فرزند اول خانواده پاینده به دنیا آمد و حمیده در ۱۵ سالگی طعم مادرشدن را چشید. دو سال بعد به دنیاآمدن هادی گرمای زندگی زناشویی آنها را دوچندان کرد.
در این سالها مراد با گچکاری ساختمان خانواده را اداره میکرد. او و خانواده پاینده تابستانهای پرکار و زمستانهای کمدرآمدی را میگذراندند. روحا... در سال ۱۳۶۲ و حسین سال ۱۳۶۵ به جمع خانواده پاینده اضافه شدند. دیگر حمیده برای خودش خانم با تجربهای شده. چهار بچه قد و نیم قد دوروبرش را گرفتهاند.
عموی مراد در جبهه به سر میبرد. شیمیاییشدن عمو بر برادرزاده گران آمد. آهنگ رفتن به جبهه کرد
سالهای آخر جنگ بود. قطعنامه هم امضا شده بود، اما هنوز درگیری ادامه داشت. حسین از هنگام تولد بیمار بود و این مسئله حمیده را میرنجاند. حسین یک ساله بود و مریضیاش همچنان ادامه داشت. روزهای آخر جنگ بود، اما هنوز رزمندهها در جبهه بهسر میبردند. عموی مراد در سپاه مشغول به خدمت بود و در جبهه به سر میبرد. شیمیاییشدن عمو بر برادرزاده گران آمد. آهنگ رفتن به جبهه در خانه مرادعلی نواخته شد. دل مرادعلی هوایی جبهه شده بود.
حمیده به اطرافش نگاهی کرد. بچهها هنوز در حال بازی بودند. دلشورهای به جان حمیده افتاد که وصفش در کاغذ نمیگنجد.دوباره خاطراتش جان میگیرد. به گذشته فکر میکند، به روزهایی که کودک مریض و همسری که عزم جبهه دارد نگرانش کرده. با کودک مریضش چه کند. خرج و مخارج بیمارستان و دوا و دکتر را از کجا بیاورد؟
از مراد میخواهد به جبهه نرود. حسینِ مریض دلیل خوبی برای نرفتن است. همسرش، اما در جواب حسین را به خدا میسپرد و میرود.
مدتی که مراد در جبهه بود دو بار آمد و رفت و هربار فقط یکیدو روز را در جمع خانواده به سر برد. آخرینبار وقت خداحافظی بچههای قدونیمقدش را به همسرش سپرد و رفت. جزایر مجنون جنون بندگی را در جان مراد انداخت و او را به ابدیت برد.
یاد دلنگرانیهایش میافتد. دلنگرانیهایی که تازه شروع شده بود. یک ماه اول بیخبری چندان دور از ذهن نبود، اما غیبت مراد طولانی شد؛ دو ماه، سه ماه. حمیده سختی چه روزها و شبهایی را تحمل کرده است. بیماری حسین و بیخبری از مراد عرصه را بر او تنگ کرده است.
پس از چهارماه بیخبری، عموی مراد خبر آورد که او مفقود شده است. دیگر حمیده ماند و چهار بچه قد و نیم قد. شب و روز حمیده با دلشوره و نگرانی عجین شد. بیخبری از مرد زندگی کم چیزی نبود. مریضی فرزند هم به آن اضافه شد و داشت روزبهروز حمیده جوان را آب میکرد.
حمیده لباسهای بچهها را در ساک گذاشت. با بغض درحالیکه لبخند تلخی به چهره داشت لباس به تن بچهها پوشاند. فاطمه، روحا... و هادی باز هم مشغول بازی شدند. حمیده دوروبر خانه را ورانداز کرد. چراغ گردسوز گوشه اتاق خودنمایی کرد. آه تلخی کشید. با خودش فکرکرد او که شب عید سال گذشته چراغ گردسوز را خاموش نکرده چرا چراغ خانهاش خاموش شده است.
حسین را در آغوش گرفت. چارهای جز رفتن به فریمان درکنار خانوادهاش نداشت. اگر اولین نوروز بدون مراد در خانه میماند درو دیوار خانه خفهاش میکرد. در حال خروج از خانه بود. دلش گرفت. جلوی اشکهایش را نمیگرفت. حس میکرد بدون مرادعلی خانهاش خراب شده است.
حسین پدر را به یاد نمیآورد. ۱۰ سال از آن زمان گذشته است. فاطمه برای خودش خانمی شده و دمبخت است. پسرها کودکی و نوجوانیشان را کنار مادر قد کشیدهاند. بدون اینکه بفهمند تکیهگاه پدر چه آرامشی میبخشد، مردانگی را یاد گرفته اند.
مادر جوانیاش را به پای چهار فرزندش گذاشت و دیگر هیچ مردی را به خانه قلبش راه نداد، بلکه مردانه فرزندانش را بزرگ کرد تا بالاخره خبر یافتن پلاک مراد رسید.امیدها قطع شد و دیگر حمیده، مراد را در فکر و خیال جستجو نمیکرد. استخوانها و پلاک چند روز بعد به مشهد رسید و بین سلام و صلوات مردم تشییع شد.
حمیده همسر شهید مراد علی پاینده حالا ۵۱ سال دارد. از آن روزها خیلی میگذرد، حالا حمیده دیگر مادربزرگ شده و سهنوه دارد. رنج آن روزها گذشته و او همه اعضای خانوادهاش را دور خودش جمع کرده و روزهای خوش میانسالی را میگذراند.
حمیده پاینده همسر شهید مرادعلی پاینده پایش درد میکند و بیشتر از سن و سالش دیده میشود. چهره مهربان و خستهای دارد و لهجه شیرین فریمانی اوگفتگو با این شیرزن را دلچسبتر میکند. او برایمان از نوروز و خاطرات کودکیاش گفت. او برایمان از نوروز و مرادعلی شهیدش گفت.
او برایمان از نوروز بدون مرادعلی تعریف کرد. خانهای که بدون همسرش خراب شد. به قول خودش حاضر بود با پول کمی که مراد میآورد بسازد، زمستانها سختی بکشد، اما سایه مراد روی سر بچههایش بماند.عیدت مبارک همسر شهید پاینده. عیدت مبارک همسایه.
* این گزارش شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲ در شهرارا محله منطقه دو چاپ شده است.